سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی ، عشق و دیگر هیچ

انتظار سه شنبه 86/3/1 ساعت 12:22 عصر

 

هیچکس این اسب را آرام خواهد کرد ؟
اسب؟ اسب این باد وحشی را تو می گویی ؟
رستمی باید که در خم کمندش آورد، افسوس ....
این کمیت تیزک را رستمی باید
- تو آری راست می گویی
                    ***
ایستاده خلق انبوهی، همه غمگین و دل پر درد
ایستاده مرد اندر مرد!
و همه پرسان
راستی اینک چه باید کرد
کو؟ چرا آن پهلوانی را که می گویند می آید نمی آید
از کجا می آید او؟ از شرق یا از غرب؟
از کدامین سو؟
کسی پاسخ نمی گوید
                    ***
دورتر تا خط باریک افق رفته غباری نیست
سایه محو سواری نیست
پهلوان نامداری نیست
                    ***
مرد هست اینجا و لیکن مرد کاری نیست


نوشته شده توسط: آرش آریایی

پیام سه شنبه 86/3/1 ساعت 12:16 عصر

شبی میان من و ماه گفتگویی رفت
بیاد روی تو بودیم و آزرویی رفت
سری که در بر دنیا فرو نمی آمد
بپای بوسی عیار فتنه جویی رفت
به خواب دیده ی من ای خیال تو سبز
زهی به همت بحری که در سبویی رفت
چو چشم آهوی چین بر نگردد از سر ناز
دلی که چون دل من در هوای بویی رفت
سحر به بوی پیام تو همچو غنچه دلم
چنان شکفت که هر برگ آن به سویی رفت
سفینه ی غزلم می رود به بحر خیال
چنان لطیف که گویی بر آب قویی رفت


نوشته شده توسط: آرش آریایی

چشمه ی مهتاب سه شنبه 86/3/1 ساعت 12:14 عصر

امشب چو دود زلف تو در تاب رفته ام
بیدار و هوشیارم و در خواب رفته ام
جام لبالب و لب نوشین خوشگوار
بیرون ز آتش آمده در آب رفته ام
تا سر خط پیاله می ناب خورده ام
تا در حریم این غزل ناب رفته ام
شوخی ز چشم مست تو آموختم که مست
امشب به خواب گوشه ی محراب رفته ام
نور است هر چه در نظرم جلوه می کند
روشندلان به چشمه ی مهتاب رفته ام
در عالم مپرس و مگو راه برده ام
بیدار و هوشیارم و در خواب رفته ام


نوشته شده توسط: آرش آریایی

عشق سه شنبه 86/3/1 ساعت 12:11 عصر
بیا که از شب دوشین در اضطراب توام
چو صبح منتظر تیغ آفتاب توام
سپید بخت منا، حال تیره روزان بین
تو آفتابی و من شام در رکاب توام
چه پرسشی است، که چون سر به جیب در بردی؟
چنین نشسته در اندیشه ی جواب توام
به روی من بفشان زلف عنبر افشان را
که همچو باد صبا نشئه ی گلاب توام
درون هر رگ جانم چو برگ گل جاری ست
هنوز لذت آغوش پیچ و تاب توام
ز باده نوشی و مستی نمی کنم پرهیز
که همچو نرگس بیمار تو خراب توام
کتاب حکمت و دین را به آب می شستم
چو عشق نکته ای آموخت از کتاب توام
اگر چه نیست حسابی به کار اهل هنر
همیشه بنده ی الطاف بی حساب توام

نوشته شده توسط: آرش آریایی

خواب راحت سه شنبه 86/3/1 ساعت 12:8 عصر

 

دست قدرت دارم اما بی نصیب از زور خویش
شمع را هرگز نباشد بهره ای از نور خویش
نیست شرط ناتوانی گر کمر خم کرده ایم
دارد اندر آستین، شمشیر دست زور خویش
ذره ای نقش کدورت نیست بر لوح دلم
گشته ام چون خرمن خورشید غرق نور خویش
مرگ خواب راحت است آشفتگان خاک را
بر ندارم سر به سودای بهشت از گور خویش


نوشته شده توسط: آرش آریایی

پریشانی سه شنبه 86/3/1 ساعت 12:5 عصر

 

تیره می گردد ز بخت خام ما
سر کشد گر آفتاب از بام ما
معنی آه گرفتاران ببین
می کند مشق پریدن دام ما
ما گذشتیم از چمن چون صبح و ماند
در دِماغ غنچه بوی گام ما
آنچه در کار دو عالم کرده اند
می توان خواند از سواد جام ما
منزلت بین صبح دولت می برد
کاسه ی در یوزه پیش شام ما
حاصلی غیر از پریشانی نداشت
سبزه ای رویید گر از بام ما


نوشته شده توسط: آرش آریایی

فالگیر سه شنبه 86/3/1 ساعت 11:58 صبح

فهمید دارم حسرتی، داغی، غمی ؛  فهـمید

از حجــم اقیــانوس دردم شبنــــــمی فهمید

می گفت یک جــایی دلم دنبال آهویی است

فــال مــرا فــهمی نفــهمی مبهــمی فـهـمید

این کـولی زیبــا دو مــاه از ســـال می آمد

وقـتی کــه می آمد تمــام کــوچه می فهمید

اوداشـت هفـــده سـال- یا کمــتر- نمی دانم

مـی شد از آن رخسـار زرد گنــدمی فهمید

امسـال هــم وقتـی که آمد شهــر غـوغا شد

امسـال هــم وقتـی کــه آمـد عالــمی فهمید:

مـو فالـگیرم... اومدم فالت بگــیرم.... هـا

فهــمید دارم  اضـطرابی ،  ماتمـی ؛  فهـمید

دستــم به دستـش دادم و از تب ،تب سردم

بی آنکـه هـذیان بشـنود از مـن کمی فهمید

بخـتت بلـنده... ها گلو! چشمون دشمن کور

راز تــونـه گـفــتـم  پریـنــو آدمــی  فـهـمید

هی گفت از هر در سخن ؛  از آب و آیینه

از مهـره  مار و طلسم و هر چه می فهمید

بـا اینهـمـه او کــولی خــوبی نخــواهـد شـد

هـرچـند از باران چشـمـم  نـم نـمی  فهمـید

مــی خـــوانــد از آیـیـــنه راز مــاه را امـا

یک عمـــر من آواره اش بودم، نمی فهمید


نوشته شده توسط: آرش آریایی

بد عهدی سه شنبه 86/3/1 ساعت 11:52 صبح
 همه حرف های توی دلم فقط اینها که با تو گفتم نیست
گاه چندین هزار جمله هنوز همه حرف های آدم نیست
باورم می شود که بسته شده همه آسمان آبی من
و کسی که تمام من شده بود باورم می شود که -کم کم- نیست

نوشته شده توسط: آرش آریایی

سنگها سه شنبه 86/3/1 ساعت 11:45 صبح
 از سنگ ها مپرس که خاموشند از سنگ ها مگیر که بیمارند
این سنگ  ها درست شبیه من با هر غروب خاطره ای دارند
این سنگ ها خلاصه یک کوهند تصویر عاشقانه اندوهند
اندوه اینکه بعد هزاران سال زندانیان چرخه تکرارند

نوشته شده توسط: آرش آریایی

بد عهدی سه شنبه 86/3/1 ساعت 11:43 صبح

تو کز لطافت صدها بهار لبریزی
چرا به ما که رسیدی همیشه پائیزی
ببین سراغ مرا هیچ کس نمی گیرد
مگر که نیمه شبی، غصه ای، غمی، چیزی


نوشته شده توسط: آرش آریایی

<   <<   31   32   33   34   35   >>   >

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
121639


:: بازدیدهای امروز ::
164


:: بازدیدهای دیروز ::
160



:: درباره من ::

زندگی ، عشق و دیگر هیچ

آرش آریایی
زندگی عشق

:: لینک به وبلاگ ::

زندگی ، عشق و دیگر هیچ


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

عشق[17] . محبت[12] . وفا[10] . شعر عاشقانه[10] . مهربونی[9] . کلام عاشقانه[6] . شور ترانه[6] . بوسه[5] . همزبونی[5] . شعر تازه[5] . قلب سرد[5] . قلب من[5] . خنده و شادی[4] . صداقت[4] . عادت[4] . دلشکسته[3] . امید[3] . سکوت[3] . شب[2] . مهربون[2] . نور مهتاب[2] . بی نیازی[2] . خیال[2] . زمستون . سکوت . خاطره . بچه گانه . برف . عطر بارون . عطر گل . عکس . عکس چشم . قطره ی بارون . یکدلی . مستی . گلهای بهاری .


:: آرشیو ::

به یاد او
زندگی
بدانیم
به امید او
پیوست
بد عهدی
عاشقی
تو
وفا
محبت
سرنوشت
درد دل
پریشانی
پشیمانی
دلتنگی
سکوت
انتظار
حسرت
امید
من و تو
مرداد/86
وداع
شهریور/86
مهر/86
آبان/86
آذر/86
دی/86
اردیبهشت/87
تیر/87
مرداد/87
شهریور/87
آبان/87
بهمن/87
دی/87
اسفند/87
تیر 88



::( دوستان من لینک) ::

کامپیوتر، الکترونیک، روباتیک
رابطه، دوستی و عشق

:: لوگوی دوستان من ::




:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::


:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو