سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی ، عشق و دیگر هیچ

در حسرت تو چهارشنبه 85/9/22 ساعت 1:52 عصر

من به غیر از تو نخواهم ، چه بدانی ، چه ندانی

 از درت روی نتابم ، چه بخوانی ، چه برانی

 دل من میل تو دارد ، چه بجوئی چه نجوئی

 دیده ام جای تو باشد ، چه بمانی ، چه نمانی

 ***********

از من بریده ای و صدایم نمیکنی

 چون درد در منی و رهایم نمیکنی

 گم گشته ام میان تماشای چشم تو

از این جنون تلخ جدایم نمیکنی

 هر شب چو باد می وزم از داغ یاد تو
اخر چرا؟ چه شد که دعایم نمیکنی؟

من اخرین پرنده ی گم کرده لانه ام

در اسمان خویش هوایم نمیکنی

 امشب میان کوچه تو را جار میزنم

 اما تو باز رو به صدایم نمیکنی

************

کاش می شد هیچ کس تنها نبود ...

کاش می شد دیدنت رویا نبود...

گفته بودی با تو میمونم ولی ...

رفتی و گفتی که اینجا جا نبود...

سالیان سال تنها مانده ام ...

شاید این رفتن سزای ما نبود...

من دعا کردم برای بازگشت ،

دستهای تو ولی بالا نبود...

بازهم گفتی که فردا می رسی !

کاش روز دیدنت فردا نبود...  

 


نوشته شده توسط: آرش آریایی

پری در قالب آدمی شنبه 85/8/27 ساعت 9:3 صبح

ای پری وار در قالب آدمی ،

که پیکرت جز در خلواره ناراستی نمی سوزد،

حضورت بهشتی ست که گریز از جهنم را توجیح می کند ؛

 دریایی که مرا در خود غرق می کند 

تا از همه گناهان و دروغ شسته شوم

 وسپیده دم با دستهایت بیدار می شود .


نوشته شده توسط: آرش آریایی

تو کجایی شنبه 85/8/27 ساعت 8:58 صبح

تو کجایی ؟

در گستره ی بی مرز این جهان

تو کجایی ؟

من در دور دست ترین جای جهان ایستاده ام :

کنار تو

تو کجایی ؟

در گستره ی ناپاک این جهان

تو کجایی ؟

من در پاک ترین مقام این جهان ایستاده ام

بر سبزه شور این رود بزرگ که می سراید برای تو


نوشته شده توسط: آرش آریایی

اون شنبه 85/8/27 ساعت 8:55 صبح

یه نفر تو آخرین ثانیه ها از راه رسید

اون با آخرین ستاره، دست مهتابو بوسید

اون ،تو اولین قرارِ عاشقی پیشم نشست

اون با چشمای قشنگش،غم قصه رو شکست

اون همون لحظه رسید که عاشقی میخواست بمیره

اون اومد تا عاشقی رونق بگیره

میدونست لحظه ی دیدار منه

میدونست هنوز ستاره روشنه

اون سرِ ساعت عاشقی من، جوونه کرد

اون منو عاشق ِ آشیونه کرد

اولین قرارِ عشقو تو چشای اون نشستم

آخرین شبای عشقو تو چشای اون شکستم

دل من هنوز نداره اینو باور

که قشنگترین بهارم، برسه لحظه ی آخر

 


نوشته شده توسط: آرش آریایی

بی تو شنبه 85/8/27 ساعت 8:51 صبح

توی یک روز در این فاصله ها خواهم مرد

 مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد

 

 تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند

سایه در سایه این ثانیه ها خواهم مرد

 

شعله ها بی تو ز بی رنگی دریا گفتند

 موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد

 

گم شدم در قدم دوری چشمان بهار

 بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد

 


نوشته شده توسط: آرش آریایی

تو شنبه 85/8/27 ساعت 8:41 صبح

هر گاه که صبح را انتظار می کشی خورشید به تو لبخند می زند پس چرا پس از این همه انتظار تو به من لبخند نمی زنی ای خورشید زندگانی من.

 

 

هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود هنگامی لب به زمزمه گشودم که مخاطبی نداشتم و هنگامی تشنه آتش شدم که در برابرم دریا بود و دریا و دریا.


نوشته شده توسط: آرش آریایی

بی تو یکشنبه 85/8/14 ساعت 3:12 عصر

بی تو در خلوت خود شب همه شب بیدارم

اه ای خفته که من چشم براهت دارم

 خانه ام ابری و چشمان تو همچون خورشید

چه کنم دست خودم نیست اگر می بارم

کم برای من از این پنجره ها حرف بزن

من بدون تو از این پنجره ها بیزارم

 جان من هدیه ناچیز تقدیم شما

گر چه در شان شما نیست همین را دارم

 من که تا عشق تو باقیست زمین گیر توام

لااقل لطف کن از روی زمین بردارم...


نوشته شده توسط: آرش آریایی

چه غریبم اینجا یکشنبه 85/8/14 ساعت 3:0 عصر

و من اکنون چه غریبم اینجا

مثل یک قطره آب

مثل یک تکه ی ابر

مثل یک برگ که رها شد در باد

و چه اینجا سرد است

مثل احساس درختی که دلش سوخته است

مثل مرغی که

جامانده ز کوچ

مثل دستان کسی که ندارد احساس

و چه سخت است در اینجا ماندن

و گویی که زمان

چه عذاب آور و هول انگیز است

و چه خوب است

که احساس کنی

که کسی هست که یادت با اوست

و شب و روز

دلت همره اوست

و چه زیباست

اگر

فکر کنی

منتظر باید بود

تا که او برگردد.......................


نوشته شده توسط: آرش آریایی

خودم.. یکشنبه 85/8/7 ساعت 5:24 عصر

اینم یکی از اشعار خودم که تصمیم دارم هر چند مدت یکی از اونارا واستون بذارم

امیدوارم خوشتون بیاد

 

((خودم از یاد بردم یاد او را           خودم کشتم درونم عشق او را

نخواهم خورد حسرت ازبرایش        خودم بودم که لعنت گفتم او را ))


نوشته شده توسط: آرش آریایی

آن دم که مردم... یکشنبه 85/8/7 ساعت 5:5 عصر

 آن دم که مردم مرا گرد یکی بقعه که در آن حضرتی خفته مگردانید

برایم روی گورم گل میافشانید و

تابودم به دست مردی خسته که زیر بار این دنیای وانفسای ، کمر بشکسته و آندم دم فروبسته مگذارید .

نمی خواهم که جسم ناپاکم را سلام میت و دیگر سخنهای خدایی باز خوانید.

جسم ناپاکم را بسوزانید و آن خاکسترش را در شهره ای متروک که در آن کوچه ای بن بست که یار من در آن خفته بیافشانید .


نوشته شده توسط: آرش آریایی

   1   2      >

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
117779


:: بازدیدهای امروز ::
18


:: بازدیدهای دیروز ::
20



:: درباره من ::

زندگی ، عشق و دیگر هیچ

آرش آریایی
زندگی عشق

:: لینک به وبلاگ ::

زندگی ، عشق و دیگر هیچ


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

عشق[17] . محبت[12] . وفا[10] . شعر عاشقانه[10] . مهربونی[9] . کلام عاشقانه[6] . شور ترانه[6] . بوسه[5] . همزبونی[5] . شعر تازه[5] . قلب سرد[5] . قلب من[5] . خنده و شادی[4] . صداقت[4] . عادت[4] . دلشکسته[3] . امید[3] . سکوت[3] . شب[2] . مهربون[2] . نور مهتاب[2] . بی نیازی[2] . خیال[2] . زمستون . سکوت . خاطره . بچه گانه . برف . عطر بارون . عطر گل . عکس . عکس چشم . قطره ی بارون . یکدلی . مستی . گلهای بهاری .


:: آرشیو ::

به یاد او
زندگی
بدانیم
به امید او
پیوست
بد عهدی
عاشقی
تو
وفا
محبت
سرنوشت
درد دل
پریشانی
پشیمانی
دلتنگی
سکوت
انتظار
حسرت
امید
من و تو
مرداد/86
وداع
شهریور/86
مهر/86
آبان/86
آذر/86
دی/86
اردیبهشت/87
تیر/87
مرداد/87
شهریور/87
آبان/87
بهمن/87
دی/87
اسفند/87
تیر 88



::( دوستان من لینک) ::

کامپیوتر، الکترونیک، روباتیک
رابطه، دوستی و عشق

:: لوگوی دوستان من ::




:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::


:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو