در روشنی آمدن روزگار وصل
من حرمت گل را به جهان هدیه کرده ام
در لحظه های زندگیم زین طلسم عشق
من خاطره آن مه خود زنده کرده ام
شبها که بی نصیب گل و غافلم ز خود
در آرزوی آمدنش گریه کرده ام
مست از می وجود گل و عاشق از امید
جان را فدای حس چنان غمزه کرده ام
پایان شام هجر شد آخر نصیب من
خود را نثار لطف همان لحظه کرده ام
نوشته شده توسط: آرش آریایی
غرشی دگر نمود
موج خسته از سفر
در طلسم عاشقی
بهر ساحل سکوت
خاطرات بردگی
رمز تلخ عزلتش
عاقبت رها شده
جز ترانه های عشق
قصد غربتش نبود
کرد با نهیب خود
خک تشنه را خطاب
ای که نغمه ام تو را
شد تلاطم امید
قطره های من تو را
شاهدان زندگی
از تو خواهشی به جز
همدلی نباشدم
ای که بهر اوج من
سهم بی صدا شدی
از دلش رها نمود
رنج خواهش سکوت
ساحل نجیب یار
داد پاسخش چنین
ای غرور قامتم
ناظر اسارتم
استواری تنم
سینه ات سپهر من
افتخار مام بحر
قهرمان آبها
سالهاست کاین سکوت
کرده لانه در دلم
جور داغ آفتاب
آشنای زخم من
آسمان دگر مرا
نیست یار غمگسار
قصه ی ستارها
نیست بر لبم نثار
شد اسارت زمین
داستان تلخ من
نوشته شده توسط: آرش آریایی
کوه یخی
یکشنبه 86/4/3 ساعت 10:6 صبح
یک شب از
فرط غم خاطره ها
دست کولک مرا
برد به دنیای شب بی خبری
دل من
همگذر باد
به دریای شب حادثه شد
نفسم قصد جدایی
بنمود از بدنم
چونکه دیدم
ثمر راغب خون
رحمت همیاری نیست
اثر کوه یخی
در قدم سرد زمستان
نظر مرده ی یخ
تن زیبای شقایق را
بی دغدغه
در خاک نهاد
نوشته شده توسط: آرش آریایی
موج شوم
یکشنبه 86/4/3 ساعت 9:52 صبح
قطره های حادثه
در خیال موج شوم
دست تر به دست هم
عازم رها شدن
از غبار رخت تن
در نگاه آسمان
صحنه های دلخراش
دست ها به رنگ خون
ارزش حیات ما
گشته برگ سرنگون
حاصلش هجوم مرگ
کشتزار بی حصاد
قطره های موج شوم
غافل از حصار شب
رفته از حضور یاد
کشته های حادثه
زهر تلخ عصر ما
در خیال رفتنم
من از درد عاشقی
چون پرنده صحبت از
آشیانه می کنم
نوشته شده توسط: آرش آریایی
در سرای عاطفه
می کند مرا صدا
یک جوان فراتر از
قصه های آشنا
گویدم تو ای سحر
از اسارتم نویس
زخم درد این دلم
زهر تلخ باطنم
گشته ام در این دیار
همنوای درد هجر
آشنای آفتاب
عاشقی ، نصیب من
خسته از غبار زرد
گشته ام نثار شب
در اسارتی که شد
این حصار قامتم
قصه ام شبانه در
این کتاب خود نگار
از جفای این خزان
تا غبار حسرتم
ماند از تو یادگار
نوشته شده توسط: آرش آریایی
شده در این دل من
جلوه ی رنگی پیدا
نفسم از اثر خاطره اش
حبس شده
من در آغوش کمانی
که مرا در نگهش
کرده طلسم
بازی پرتوی خورشید
و غم اشک سپهر
گذر هفت جدا
رنگ دل گمشده
را می بینم
بغض من در خوش جشن شب
سی گل عشق ،
کودکان
چون شده قربانی این
شهر کبود
کشته از موشک نابودگر
جغد ستم
تا به ابد
بشکسته
رنگ این تیرگی جور زمان
نیست در آغوش کمان
فقط این هفت جدا
رنگ شب نور سپید
بازی پرتوی خورشید
و غم اشک سپهر است
که در این دل خود
می بینم
نوشته شده توسط: آرش آریایی
جلوه مهر زمین
گشته وطن
همچو دریای خزر
آبی مهر عمیق
سفر سبز مراد
با غم فاصله ها
می کند با دل من
صحبت از این بی خبری
نفس باور عشق
همدم این دل شیدای امید
با غم فاصله ها
کم کم از عمق دلم
زمزمه ای می اید
نغمه خوان خبر
مستی فردای دگر
مژده ی دور شدن
از تب این بی رنگی
با غم فاصله ها
نوشته شده توسط: آرش آریایی
امشب از فاصه ما و شما
می گذرم
این دلم ،
راه مرا می نگرد
قاصد صبح سپید
آنکه در اینه این
شب مهتابی من
می گرید
از غزلخانه عشق
قصه ما و شما
اندر این اینه رنگزده
جیوه اندود به بیرنگی خود
می شود جلوه هستی
ره فردا
پیدا
من در آن
قرمز مستی
سینه جنگ سراب
سبزی خاطره عاطفه
را می بینم
زردی نفرت یک
قرن فراق
قصه ما و شما
ناگهان از گذر سرد زمان
در شب مستی این بی خبری
غم همدردی یاران
در دل برف سپید
رنگ خکستری فاصله را می گیرد
او که زد رنگ
به این بی رنگی
چونکه از جور خزان گذرش
این سپیدی
همه جا زرد نمود
نوشته شده توسط: آرش آریایی
عاشقی
یکشنبه 86/3/6 ساعت 4:18 عصر
نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن
نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن
ای نگاه تو پناهم ! تو ندانی چه گناهی ست
خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن
تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی
خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن
دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان
لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن
امشب اشک من ازرد و خدا را که چه ظلمی ست
ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن
سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست
آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن
نوشته شده توسط: آرش آریایی
یاد من
یکشنبه 86/3/6 ساعت 4:15 عصر
در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست
جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست
اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم
یارای سفر با تو و رای وطنم نیست
این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ
صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست
بدرود تو را انجمنی گرد تو جمع اند
بیرون ز خودم راه در آن انجمنم نیست
دل می تپدم باز درین لحظه ی دیدار
دیدار ‚ چه دیدار ؟ که جان در بدنم نیست
بدرود و سفر خوش به تو آنجا که رهایی ست
من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست
در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا
راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست
تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز
روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست
نوشته شده توسط: آرش آریایی