کویر
چهارشنبه 86/4/6 ساعت 1:10 عصر
دستم را دراز می کنم و
تکه ای از ابر بی باران امید را
بزیر می آورم و
در آسمان خیال رها می کنم
تا شاید دوباره بر کویر خشکیده احساس ببارد
و گلهای عشق دوباره شکوفا شوند
هرروز با این رویا دلخوشم اما...!!!
اما می ترسم تند باد سرنوشت
ابرهای رویای مرا با خود ببرد
و کویر احساسم همیشه کویر بماند.
نوشته شده توسط: آرش آریایی
نگاهم کن نگاهم کن
ببین این منم
که مثل سایه ای بی جان بدنبال تو می آیم
نگاهم کن نگاهم کن
بجز چشمان زیبایت نگاه مهربانی من نمی خواهم
نگاهم کن نگاهم کن
مرا چون زورقی خسته در این گرداب تنهایی
کسی جز تو نمی خواند
مرا کس این چنین رنجور و دل خسته نمی خواهد
برای شادی روح شکسته
همان روحی که با عشقت گسسته
به آن عهدی که با قلب تو بسته....
ولی قلبت ....ولی قلبت
نه قلبت نه... آن دل سنگت
رهایم کن نمی خواهم نه قلبت را نه چشمانت
نوشته شده توسط: آرش آریایی
سر راهی
چهارشنبه 86/4/6 ساعت 1:0 عصر
ماه دی بود و هوا خشک و زمستونی و سرد
واسه ی اومدنم هیشکی تو دل شادی نکرد
هیچکسی شوقی برای دیدن چشام نداشت
هیچکسی بوسه ای از عشق روی گونه هام نکاشت
فقط آسمون واسه غربت من بارونی شد
دستای کوچه برام دایه مهربونی شد
دست سرد اما نوازشگر و مهربون باد
صورت کوچیکمو بوسه ی مادرونه داد
نوشته شده توسط: آرش آریایی
امید
چهارشنبه 86/4/6 ساعت 12:58 عصر
ای که مثل تورو حتی
توی رویا نمی بینم
سر کوچه های ذهنم
به خیال تو میشینم
ببین این زمستون سرد
به منو تو چه جفا کرد
بین ما یه سد محکم
یه کوه یخی بنا کرد
نکنه دلت دوباره
منو اینجا جا بذاره
نکنه چشمای نازت
اشکمو بیاد نیاره
نکنه غریب بمونم
توی شهر آرزوهات
نکنه دیگه نباشم
توی رویا توی فردات
بگو بر می گردی اینبار
هنوزم هستی وفادار
اون روزای خوب رفته
بگو بازم میشه تکرار
انتظار سخته ولی من
طاقتم خیلی زیاده
تا ابد میشینم اینجا
خیره می مونم به جاده
دل من میگه ازعمرم
یه روزم باقی بمونه
میاد اون عشق و امیدم
اون که تنها آرزومه
من امیدم به همینه
من امیدم به همینه
نوشته شده توسط: آرش آریایی
من به اندوه درون می اندیشم
و به آن لحظه که تو می آیی
و به آن دم که مرا می خواهی
و به آن کولی مژگان بلند
که ندانسته دلم را سد کرد
و نفهمید که با من بد کرد
من به آن لحظه فرا خوانده شدم
که سکوت است و سکوت است و سکوت
و در آن شمعی ست در حال سقوط
نوشته شده توسط: آرش آریایی
ای کاش ما را با تو پیمانی دگر بود
ای کاش ما را لحظه هایی خوبتر بود
ای کاش فرجامی دگر رؤیای ما داشت
ایام ما با حسن رویت در گذر بود
ای کاش در قلبم در این زندان دنیا
امید خوش بودن به فردایی دگر بود
ای کاش زین رؤیای هستی بر کن عشق
آن مهرخ دنیای خوبی باخبر بود
ای کاش در عمق نگاه با تو بودم
معنای خوش بودن به رخسار قمر بود
ای کاش با آن ساغر نام آور علم
همره شدن پایان این شوریده سر بود
ای کاش می شد آگهش زین راز دل کرد
ای کاش ما را در جوانی این هنر بود
ای کاش می شد عاقبت از خود رهیدن
ای کاش پایان شب ظلمت سحر بود
ای کاش در امواج آبی رنگ دریا
مرغ مهاجر را فرودی بی خطر بود
ای کاش با ما اندر این صحرای عزلت
آن شهسوار مست خوبی همسفر بود
ای کاش در توفان غم افزای حرمان
درمان درد هجر گل ما را ثمر بود
ای کاش کام از لعل گل در شام دیدار
آغاز وصل مهرخ والاگهر بود
ای کاش در این انعکاس باور عشق
آگه جهان زین سینه پرشور و شر بود
ای کاش می شد درد ما را چاره وصلش
یا جام ما را شوکران درد سفر بود
ای کاش در میعادت ای سرشار از احساس
ما را در اوج همصدایی بال و پر بود
ای کاش بی همتا گنون بودی کنارم
تا قلب من از عشق دیگر بر حذر بود
ای کاش این پاییز این سرمای جانکاه
بر آن شقایقهای مستی بی نظر بود
ای کاش روی ماهت ای رزم آور عشق
در کارزار زندگی ما را سپر بود
ای کاش در روز جوانی هر چه جانست
در آتشت چون ساقه های خشک و تر بود
ای کاش زین حسن رخ زرین تن عشق
این آدمی از کار خود آگاهتر بود
ای کاش سیلی می شد از ایثار اشکم
تا سرنگون این عالم خواهان زر بود
نوشته شده توسط: آرش آریایی
آخر از آتش غم دل به تب دوست فتاد
ساقیا ! شکر که خود را به ره دوست نهاد
چون در این بی خبری حزن گران جرمش بود
خود ندانست که این کار گیاهست و جماد
قدح شکر به لب چون ببرد رند طریق
گویی آن سکر غریب اید ازین محفل شاد
چون سیه روی به خاک ره او کرد سجود
گفت مرشد که چنین باد همی حرمت یاد
باید این فاصله ها در ره افسانه نهاد
همچو آن ایت ره مادر هستی چو بزاد
ما که در دلشدگی ره به ثریا بردیم
اینچنین است گریز از حسد و بخل و فساد
نوشته شده توسط: آرش آریایی
من در این کنه صداقت درد عبرت دیده ام
در طلسم زندگی غرقاب محنت دیده ام
خنده در ایینه فردای خود دیدم که باز
سینه را اندر مرام ملک فطرت دیده ام
غایت ما را بگفت آن مرشد فرزانه چون
جان خود قربانی دنیای غفلت دیده ام
من به لطف کبریا دیدم نمایان عشق خویش
در نسیم بندگی معنای هجرت دیده ام
همت رویای شیرین تا ابد با من بمان
چون در این پیمانه من دریای رحمت دیده ام
نوشته شده توسط: آرش آریایی
اینکه من زین وطن خویشی بسی دور شدم
زان دلیل است که در عشق تو محسور شدم
ایتی در دل من ، یار شب تارم باش
من در این غربت غم قاصد مسرور شدم
رکب مرکب عشقم ، غم دورانم نیست
عاشق آن نگه لعبت مخمور شدم
ساحل عیش و طرب همره دریای منست
من که سرگشته این محنت پرشور شدم
ساقیا ! دوره هجرت به سر آمد که کنون
راغب مژده وصل رخ پرنور شدم
بین مقصود و دلم نیست دگر راهی چون
من در این معجزه میکده منظور شدم
نوشته شده توسط: آرش آریایی
ای عشق کذایی ! آه ای خار ره عرفان
ای آمده از شهوت ، ای اهرمن انسان
ای درد همه چشمان ای آمده از غفلت
ای ساحره جانها ، ای قاصدک طوفان
قصدت ستم و غارت زین سینه انسانها
باشی توشه قلب هر آدم بی ایمان
هستی دگر یاران با دیو دو چشمت رفت
بر ما نشدی غالب ای همنفس دیوان!
نوشته شده توسط: آرش آریایی