ولی خوب
سه شنبه 86/4/12 ساعت 3:57 عصر
در دروازه های شهر ما شد ناگهان بسته
و مردم را ز حیرت بازو از وحشت دهان بسته
کدامین معجزه بیهوده شال حاجت خود را
زمین دلشکسته بر ضریح آسمان بسته
حنایش پیش ما رنگی ندارد مرگ از ما نیست
یقین این افترا زندگی بر ریش مان بسته
نمی خواهد به دنبال امیر قافله باشی
همیشه تا بجنبی بار خود را کاروان بسته
تهمتن هم نمی فهمد که تو فرزند ایرانی
خدا را شکر کن مادر به بازویت نشان بسته
عبورت از خیابان اشتباه محض بود آری
فقط باید بدوشندت همین و بس زبان بسته
تو کوه غیرتی لیک از خجالت آب خواهی شد
چرا که باز کوفه آب را بر میهمان بسته
اباذروار هر جا استخوان در دست وارد شو
سگش را خواجه نشنیدی مگر بر آستان بسته
سیاهی و سفیدی ریسمان و مار همواره
دهان شعر را این آسمان و ریسمان بسته
شگفتا کور مادرزاد هم امروز امدیش را
به چشم رودکی و بوی جوی مولیان بسته
ولی خوب آرزویش را به متن گور خواهد برد
کسی که دل به مرگ قهرمان داستان بسته
نوشته شده توسط: آرش آریایی
نگاهت را مگیر از من ببین من آشنا هستم
به چشمان شما سوگند من هم از شما هستم
نکردی گرچه یادم هیچ تا بودی و تا بودم
فراموشت نخواهم کرد تاهستی و تا هستم
به گلزاری که گل ازگل دریغ بوسه می دارد
خجالت می کشم بنویس اهل این حوا ... هستم
خجالت می کشم بنویسم از لولک می ایم
خجالت می کشم بنویسم از جنس خدا هستم
شکسته نایم اوخ سینه ام از درد می سوزد
که چون نی قصه گوی ناله های بی صدا هستم
فقط یک جمله خواهم گفت زیرا دوستت دارد
اگر روزی بپرس یک نفر از من چراهستم ؟
بدون بالم اما آسمانی دردلمجاری است
قفس گیرم ولی در فکر آن بی منتها هستم
به فکر فتح قتح قله ی دلها گمان کردی
که چون بی دستو پایم لاجرم بی دست و پا هستم ؟
گمان کردی عصایم نیست همگام سفرهایت
گمان کردی که چون جا ماندم از وامانده ها هستم ؟
عصایم از تسلی تکیه زد زیر بغل هایم
که کاهست ازداغی که بر آن مبتلا هستم
فقط بگذار فردا - آفتاب آنگاهخواهی دید
که چون سایه پی ات افتان و خیزان تا کجا هستم
نوشته شده توسط: آرش آریایی
کبوتر بال نگشوده به چنگ باز می افتد
دوباره اتفاق آخر از آغاز می افتد
چه بازی های زشتی دارد این دوران شطرنجی
که در هر جنگ اول از همه سرباز می افتد
همینکه یک پرستو در قفس خاموش می میرد
همینکه یک قناری خسته از آواز می افتد
همینکه ترس از بازندگی بال و پرش را ریخت
بشر تازه به فکر هجرت و پرواز می افتد
شود تا در و گوهر از هزاران قطره ی باران
یکی از ابر چشم آسمان ممتاز می افتد
نیاز آسمان دارد یقین نیلوفر مرداب
که اینگونه به دست و پای سروناز می افتد
چه خواهد گفت فردا درقلمگاه ادب وقتی
خدا چشمش به چشم قاتل الفاظ می افتد
نمی خواهد بماند از رسالت باز می ماند
نمیخواهد بیفتد از اصالت باز می افتد
بزن مطرب دوباره کیف ها را کوک باید کرد
که نبض زندگی آخر به دست ساز می افتد
همینطور آدمی باید براند تند در خکی
اگر چه گاهگاهی هم به دست انداز می افتد
نوشته شده توسط: آرش آریایی
بد عهدی
سه شنبه 86/4/12 ساعت 3:46 عصر
من یه تیکه ابر تنهام توی آسمون آبی
یه اسیر بی زبونم توی اون چشمون آبی
باد سرد و وحشی شب مارو از همدیگه جدا کرد
برای به هم رسیدن خدارو باید صدا کرد
حالا اینجا تک و تنها دارم اشکامو می بارم
پر و خالی شدن از آب. همه ی این شده کارم
گرمای خورشید بی رحم تن خیسمو سوزونده
برای دریا و جنگل دیگه قطره ای نمونده
وجود سفید و نرمم شده تاریک مثل مردن
دیگه حتی جون ندارم برای لحظه شمردن
آخرقصه ی عمرم آخرین قطره ی آب
ته این جاده رسیدن واسه من مثل سراب
وقتی که به ابر سنگین رو وجودم خونه کردش
دیگه وقت مردن و حل شدنه تو تن سردش
همیشه ابرای کوچیک طعمه ی ابر بزرگن
دوتائی بازیگرای قصه ی بره و گرگن
نوشته شده توسط: آرش آریایی
ای قلب تو پر شراره از عشق بگو
وی درد تو بی شماره از عشق بگو
امید رهایی ام از این دریا نیست
ای پهنه ی بی کناره از عشق بگو
تا شب پره ها باز ملامت نکنند
با این شب بی ستاره از عشق بگو
دیریست که می رویم و نا پیداییم
درمانده که چیست چاره از عشق بگو
تا یاد تو را به لحظه ها نسپارند
هر دم همه جا هماره از عشق بگو
گاهی سخن سکوت را می فهمند
لب دوخته با اشاره از عشق بگو
وقتی ز قصیده ها غزل می سازند
بنشین و به استعاره از عشق بگو
تنهای من ای با من تنها ، تنها
از عشق دوباره از عشق بگو
نوشته شده توسط: آرش آریایی
تا کی من و دل اسیر و پابند شما
تا چند شما دریغ تا چند شما
تا چند من شکسته باشم همه دل
دلی نیز شکسته آرزومند شما
ای کاش به یک لحظه شما من بودید
یا من من دیگری همانند شما
تا داد کشم تمام فریادم را
در همهمه سکوت مانند شما
افسوس میان من و دل دستی نیست
تا پس بزنیم دست پیوند شما
شاید که شما نیز مرا می دانید
اینگونه که من تمام ترفند شما
هر چند که تا همیشه ام می خواهید
من خسته ام از بودن تا چند شما
باشید که من سردترین فصل من است
پایان دی و بهمن و اسفند شما
با آنکه نمی گویمتان می دانم
خرسندی من نیست خوش ایند شما
با اینهمه خرسندم اگر بنویسند
تاریخ نویسان خردمند شما
یک بیت ز شعرهای گریانم را
در دفتر خاطرات لبخند شما
نوشته شده توسط: آرش آریایی
گاهی از غم گاهی از شادی برایت می سرایم
گاهی از احساس همزادی برایت می سرایم
گاهگاهی نیز با این طبع شیرینی که دارم
می نشینم شعر فرهادی برایت می سرایم
قصه ی آن روزهای خوب را یا می نویسم
یا که با طبعی خدادادی برایت می سرایم
گیله مردی از تبار سبز شالیزارهایم
کز زمین و آب و آبادی برایت می سرایم
پشت این درهای بسته تا سحر هر شب نشسته
از طلوع صبح آزادی برایت می سرایم
مالک غمهای سلمانم که رنج بوذری را
بازبان سرخ مقدادی برایت می سرایم
از خدا ، از عشق ، از زن همانهایی که روزی
روزگاری یاد مندادی برایت می سرایم
آه می بینی عزیز من که من با دست خالی
زندگی را با چه استادی برایت می سرایم
نوشته شده توسط: آرش آریایی
اگه دست خود من بود
پا تو دنیا نمی ذاشتم
گل عشق و آرزو رو
توی قلبم نمی کاشتم
اگه چشمامو می خوندی
همیشه پیشم می موندی
رفتی اما ندونستی
منو از ریشه سوزوندی
اگه دست خود من بود
راه رفتنو می بستم
واسه خاطرت عزیزم
هر دلی رو می شکستم
هر کسی قسمتی داره
توی آلبوم زمونه
یکی دل میکنه میره
یکی تا ابد می مونه
حالا قسمت من این شد
تو گذشته جا بمونم
تو که پر کشیدی رفتی
من دیگه از کی بخونم
نوشته شده توسط: آرش آریایی
قطره قطره های بارون میریزه بر سرو رومون
دل آسمون گرفته واسه غربت چشامون
دست تو سرده تو دستم دیگه از زندگی خستم
اگه عاشقی همینه دل از اول نمی بستم
دیگه رد پایی از عشق توی چشمات نمی بینم
اما من مثل قدیما هنوزم عاشقترینم
دیگه حرفای قشنگم بدل تو نمی شینه
اشکامو می بینی اما دل سنگت نمی بینه
رسیده غروب این عشق همه چی رنگ خزونه
روزای بهاری ما کاش بیاد تو بمونه
نوشته شده توسط: آرش آریایی
رفتی
چهارشنبه 86/4/6 ساعت 1:11 عصر
آخر دل مارا تو فنا کردی و رفتی
بیهوده مرا چشم براه کردی و رفتی
آن کاخ امیدی که بنا کردم از عشقت
خاکستری از آن تو بپا کردی و رفتی
تو که دانی همه ترس من از هجر تو بود
پس چرا شهر دلم را تو رها کردی و رفتی
در توانم نبود دوری و هجر تو عزیز
گو که خواب است که اینگونه جفا کردی و رفتی
نوشته شده توسط: آرش آریایی