غزل
یکشنبه 86/4/17 ساعت 11:49 صبح
ای چشم هات مطلع زیباترین غزل
با این غزل ، تغزل من نیز مبتذل
شهدی که از لب گل سرخ تو می مکم
در استحاله جای عسل ،می شود غزل
شیرینکم ! به چشم و به لب خوانده ای مرا
تا دل سوی کدام کشد قند یا عسل ؟
ای از همه اصیل تر و بی بدیل تر
وی هر چه اصل چون تا به قیاست رسد بدل
پر شد زبی زمان تو ، در داستان عشق
هر فاصله که تا به ابد بود ،از ازل
انگار با تمام جهان وصل می شوم
در لخظه ای که می کشمت تنگ در بغل
من در بهشت حتم گناهم مرا چه کار
با وعده ی ثواب و بهشتان محتمل ؟
نوشته شده توسط: آرش آریایی
این بار
یکشنبه 86/4/17 ساعت 11:47 صبح
این بار تیر مرگ به افسونت ایستاد
وقتی که چشم های تو ،فرمان ایست داد
بوی کدام برگ غنیمت شنیده بود
این باد فتنه دست به غارت که می گشاد
شیرازه ی امید ،که از هم گسسته شد
یک برگ نیمسوز به دست من اوفتاد
نامت سیاه مشق ورق پاره ی من است
هم رو سفید دفتر سودا از این سواد
تا کی هوای من به سرت افتد و مرا
با جامه های کاغذی ام آوری به یاد
در بی نهایت است که شاید به هم رسند
یکروز این دو خط موازی در امتداد
تا خویش را دوباره ببینم هر اینه
چشم تو باد و اینه ی دیگرم مباد
بر جای جای دشنه ی او بوسه می دهم
هیچم اگر چه عشق جز این زخم ها نداد
غمگین در آستانه ی کولک مانده ام
تا کی بدل به نعره شود مویه های باد
نوشته شده توسط: آرش آریایی
بالهایم را بگستران
تا در آسمان دشت وجودت به پرواز در آیم
ودر آن بلندی
نظاره گر وجود پر ابهّتت باشم
بالهایم را بگستران
تا به ابرهای خیالت برسم
و با تصورات شیرینت
همنشین شوم
ای بی همتای من
بالهایم را بگستران تا بی پروا بسویت پَر کشم
و در آسمان آبیت به انتظار نشینم .
نوشته شده توسط: آرش آریایی
بیگاه
یکشنبه 86/4/17 ساعت 11:20 صبح
بیگاهان خواهم مرد.
بیگاهان خود را در اینه ترور خواهم کرد.
بیگاهان خود را از پیچ جاده
به ابدیت دره خواهم سپرد.
من روزها را پیشاپیش کشتهام،
در شبهایی که چون خشکی
در تاریکی
از کنار لحظهها آرام گذشتهام.
نوشته شده توسط: آرش آریایی
شنیدم بی خبر افتادی از حال و هوای من
و جاری نیست دیگر بر لبانت شعرهای من
شنیدم دختران شهر من از عشق می ترسند
چه آمد بر سر این قوم ناپرهیز وای من
تو را دست جهالت روزگاری زنده در گل کرد
که تا پنهان شود پایان تو از ابتدای من
چه می دانست روزی زیر خکی می شوی و باز
عتیقه وار می افتی به دست ماجرای من
توان زخم در گل نیست من بر هم نهادم چشم
هنوزت هست فرصت دور شو از کربلای من
هلال عید قربان است و من تیغ قلم بر کف
خدا هم سالم امشب برنخیزد از منای من
من آن پیر غزل گوی سپید اندیش نوجویم
که بیرنگ است چون ایینه در منظر حنای من
اگر پشتم نمی شد خم گمان هرگز نمی بردم
که روزی از خجالت سر فرود آرد عصای من
زمین والعصر تا بالصبر روز خوش نخواهد دید
فقط یک روز بگذارد اگر خود را به جای من
بیا با من غزلهایی که گم کردیم پیدا کن
دوباره در میان مردم شعر آشنای من
فقط شبهای شعر چشم هایت مانده بود و من
غزل سازان قلم کردند از آنجا نیز پای من
برای من فقط یک چیز می ماند نگاه تو
برای تو فقط یک چیز می ماند صدای من
نوشته شده توسط: آرش آریایی
بهار عاشقان فصل رهایی
یقین گمشده در من کجایی ؟
تو را من چشم در راهم همیشه
امید آخرینم کی می ایی ؟
نوشته شده توسط: آرش آریایی
شاعر بگو شب را چگونه صبح کردی ؟
ایا دوباره تا سحر بیدار بودی ؟
در انتظار روشنایی های مبهم
ایینه دار سایه ی دیوار بودی ؟
شاعر کدامین حسرت در گور خفته
از دیدگانت خواب راحت را ربوده ؟
ایا دوباره دستهای غیرت شعر
دروازه های ناگهانی را گشوده ؟
هر شامگاهان تا سحر هر صبح تا شب
شاعر چرا شب زنده دار و بی قراری ؟
ایا تو با این تیره گردیها چو خورشید
رنج سیاهی را به خاطر می سپاری ؟
شاعر قناعت کن مکن تنهایی ات را
باحسرت یک آه بی افسوس سودا !
شاعر مکن سرمایه ی یم عمر دل را
با درد مصنوعی ونامحسوس سودا
بر هم مزن آرامش دنیای خود را
بگذار و بگذر سخت ، آسان ، خوب یا بد
خورشید را فردا دوباره می توان دید
بگذار شب آرام در بستر بخوابند
چشم انتظار کیستی در سایه شب
در جستجوی چیستی مهتاب در دست ؟
از دیو و دد آزرده دنبال که هستی
ای شیخ اینجا غیر تو آدم مگر هست ؟
نوشته شده توسط: آرش آریایی
خودمونی
سه شنبه 86/4/12 ساعت 4:0 عصر
نکنه عهد شکسته رو دوباره بشکنیم
دل نارنجور تو سرمای بهاره بشکنیم
بیا عقده ها مونو تو دلمون نگهداریم
بغض این سکوت سرد و با اشاره بشکنیم
کاسه کوزه های این زمین خکی رو چرا
سر آسمون کوذ و بی تساره بشکنیم
بیا قول بده که دیگه اسم دار و نیاریم
رونق قالی رو با گلیم پاره بشکنیم
بیا شعر تازه ای بسازیم و تو شعرمون
خودمونی بشیم و به استعاره بشکنیم
بیا هر چی دوس داری شعرای اونجوری بگیم
سر هر که میل دردسر نداره بشکنیم
هر قلم که پا میشه جلدی پاهاش قلم می شه
آخه این سنت و در کدوم هزاره بشکنیم
بیا تا رکوع نرفته با اذان دیگری
قامت مؤذنو سر مناره بشکنیم
دیگه این پنجره ها همیشه بسته می مونن
تا یه روزی که خدا خودش بذاره بشکنیم
بیا ای غریبه ی همیشه آشنای من
بغض این سکوت سرد و با اشاره بشکنیم
نوشته شده توسط: آرش آریایی
هر کسی شد زاده می میرد مگر نه ؟
دل به هستی داده می میرد مگر نه ؟
کل شی هالک الا عشق ... آری
عشق فوق العاده می میرد مگر نه ؟
زندگی ها می شود سرکوب اما
نسل میخ استاده می میرد مگر نه ؟
گرگ خفته یا شبان فرقی ندارد
گوسفند آماده می میرد مگر نه ؟
دست و پاچه لاشه خوار دستپاچه
لب به لب ننهاده می میرد مگر نه ؟
آدمی را چه به سیب و کرم مرده
نر برای ماده می میرد مگر نه ؟
باغ زندانی دیوار راست باشد
سرو که آزاده می میرد مگر نه ؟
آب اگر آلوده ماهی نباشد
چشمه پک و ساده می میرد مگر نه ؟
مرد دایم باده در دست و همیشه
زن به دست باده می میرد مگر نه ؟
در نمازستان جنگل تک تنها
مست بر سجاده می میرد مگر نه ؟
می گریزد راه و روی کفش هایش
سایه ای در جاده می میرد مگر نه ؟
واق و واق و واق و پیش و پیش و پیش و
هر که پس افتاده می میرد مگر نه ؟
بحث سگها نیست تنها آدمی هم
گاه با قلاده می میرد مگر نه ؟
نوشته شده توسط: آرش آریایی
شنیدم بی خبر افتادی از حال و هوای من
و جاری نیست دیگر بر لبانت شعرهای من
شنیدم دختران شهر من از عشق می ترسند
چه آمد بر سر این قوم ناپرهیز وای من
تو را دست جهالت روزگاری زنده در گل کرد
که تا پنهان شود پایان تو از ابتدای من
چه می دانست روزی زیر خکی می شوی و باز
عتیقه وار می افتی به دست ماجرای من
توان زخم در گل نیست من بر هم نهادم چشم
هنوزت هست فرصت دور شو از کربلای من
هلال عید قربان است و من تیغ قلم بر کف
خدا هم سالم امشب برنخیزد از منای من
من آن پیر غزل گوی سپید اندیش نوجویم
که بیرنگ است چون ایینه در منظر حنای من
اگر پشتم نمی شد خم گمان هرگز نمی بردم
که روزی از خجالت سر فرود آرد عصای من
زمین والعصر تا بالصبر روز خوش نخواهد دید
فقط یک روز بگذارد اگر خود را به جای من
بیا با من غزلهایی که گم کردیم پیدا کن
دوباره در میان مردم شعر آشنای من
فقط شبهای شعر چشم هایت مانده بود و من
غزل سازان قلم کردند از آنجا نیز پای من
برای من فقط یک چیز می ماند نگاه تو
برای تو فقط یک چیز می ماند صدای من
نوشته شده توسط: آرش آریایی