دلم می خواد داد بزنم بگم دلم چه تنگه
بگم که زندگی فقط با بودنت قشنگه
خیال نکن یادم میره نگاه پاک و صافت
خوب می دونم که آسمون چشم تو چه رنگه
می شینی تو نگاهم وقتی که از تو دورم
با بودنت تو قلبم همیشه پرغرورم
دختر مهربونم
مثل گل بهاره
قلب کوچیکش اما
تاب سفر نداره
وقتی که دورم از اون
ابری میشه نگاهش
تیره نشه الهی
صورت مثل ماهش
صدای خنده هاشه که پیچیده تو خونه
واسم مث یه دنیاس اینو خودش می دونه
قهر که کنه سیاهه زندگی تو نگاهم
برای برگشتنش همیشه چشم براهم
بذار نگات کنم من پری آسمونی
قلب تو پرشده از خوبی و مهربونی
می بری غصه ها رو با خنده هات چه آسون
بگو تو شهر چشمات چی کردی باز تو پنهون
نوشته شده توسط: آرش آریایی
برفی
یکشنبه 86/10/30 ساعت 3:39 عصر
من زمستون ، تنِ برفم
یخ نبسته ، گلِ حـرفم
پیچیده سرما تو جونم
تو رگم ، تو استـخونم
اگه آفـتابِ طـلایی
بریزه گرمی تو رگهـام
میشنوی دوباره بازم
گلِ شعرا و غزلهــام
تا پرستوی بهـاری
بشکنه خواب زمستون
تا صدای پای باغچه
وا کنه پنجره هامـون
پولکِ نرم سـتـاره
باز بیاد تـو آسـمونم
مهتابِ نقره ای یکشب
باشه یار و هـمزبونم
می شمرم ثانیه ها رو
تنمو میدم به خورشید
التهابِ رویشِ گل
تو تنِ باغچه ها جوشید
اگه آفتاب طلایی
بریزه گـرمی تو رگهام
میشنوی دوباره بازم
گل شعرا و غــزلهام.
نوشته شده توسط: آرش آریایی
برای تو می نویسم
اینجا دلتنگی باهامه
غل و زنجیر یه عادت
هنوزم به دست و پامه
عادت خوب گذشته
که تو رو هر لحظه داشتم
گل یاد و خاطره ات رو
میون سینه می کاشتم
همه جا بوی تو داره
حتی این هوای بسته
حتی این قاب قدیمی
که به دست تو شکسته .
نوشته شده توسط: آرش آریایی
مقدس
یکشنبه 86/10/30 ساعت 3:13 عصر
باید از تو میگذشتم
تو که فکر غنچه هایی
ولی از جفت قدیمیت
قد صدتاکوه جدایی
باید از تو میگذشتم
ای لطیفتر از سپیده
ای که دستات ابر رحمت
تو نگات برق امیده
تو برام یه حس تازه
توبرام تازه ترینی
نمیدونم ای مقدس
از هوایی یا زمینی
لایقت این شعر من نیست
نه صدای گنگ و خسته ام
نمیدونم از چه دردی
پیش پای کی شکستم
باید از تو میگذشتم
ای که سبز نو بهاری
مثل قلب یه قناری
عاشقی و بیقراری
نوشته شده توسط: آرش آریایی
دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوهایی وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی
فلق ها خنده بر لب فسرده
سفق ها عقده در هم فشرده
کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گلزار ها تاراج تاراج
درختان در پناه هم خزیده
ز روی بامها گردن کشیده
خورد گل سیلی از باد غضبنک
به هر سیلی گلی افتاده بر خک
چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ها کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را
که می بندند راه اغنیا را
مگر یابند با صد ناله نانی
در این سرمای جان فرسا مکانی
سری بالا کنم از سینه کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه
اهم می شکافد آسمان را
مگر جوید نشان بی نشان را
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینهمه بی برگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاهست کوتاه
نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم های باران
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران
برهنه بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل
پریشان شد پریشان تر چه حاصل
تو که جان می دهی بر دانه در خک
غبار از چهر گل ها می کنی پک
غم دل های ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن
نوشته شده توسط: آرش آریایی
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرکشی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی
فریدون مشیری
نوشته شده توسط: آرش آریایی
چون بوم بر خرابه دنیا نشسته ایم
اهل زمانه را به تماشا نشسته ایم
بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بیخود امید بسته و بیجا نشسته ایم
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست
آسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم
گر دست ما ز دامن مقصد کوته است
از پا فتاده ایم نه از پا نشسته ایم
تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را
ما رخت خویش بسته مهیا نشسته ایم
یکدم ز موج حادثه ایمن نبوده ایم
چون ساحلیم و بر لب دریا نشسته ایم
از عمر جز ملال ندیدم و همچنان
چشم امید بسته به فردا نشسته ایم
آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نیم مرده چه زیبا نشسته ایم
ای گل بر این نوای غم انگیز ما ببخش
کز عالمی بریده و تنها نشسته ایم
تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر
مانند سایه در دل شب ها نشسته ایم
تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما
ما یکدل و هزار تمنا نشسته ایم
چون مرغ پر شکسته فریدون به کنج غم
سر زیر پر کشیده و شکیبا نشسته ایم
فریدون مشیری
نوشته شده توسط: آرش آریایی
آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
آن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روی تو سپید
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید
دل پر درد فریدون مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید
فریدون مشیری
نوشته شده توسط: آرش آریایی
سرنوشت
پنج شنبه 86/9/15 ساعت 9:29 صبح
اعرابئی به دجله کنار از قضای چرخ
روزی به نیستانی شد رهسپار همی
نا گه کینه توزی گردون گرگ خوی
شیری گرسنه گشت بدو حمله ور همی
مسکین ز هول شیر هراسان و بیمناک
شد بر فراز نخلی آسیمه سر همی
چون بر فراز نخل کهن بنگریست مرد
ماری غنوده دید در آن برگ و بر همی
گیتی سیاه گشت به چشمش که شیر سرخ
بودش به زیر و مار سیه بر زبر همی
نه پای آنکه آید ز آن جایگه فرود
نه جای آن که ماند بر شاخ همی
خود را درون دجله فکند از فراز نخل
کز مار گرزه وارهد و شیر نر همی
بر شط فر نیامده آمد به سوی او
بگشاده کام جانوری جان شکر همی
بیچاره مرد ز آن دو بلا گرچه برد جان
درماند عاقبت به بلای دگر همی
از چنگ شیر رست و ز چنگ قضا نرست
القصه گشت طعمه آن جانور همی
جادوی چرخ چون کند آهنگ جان تو
زاید بلا و حادثه از بحر و بر همی
کام اجل فراخ و تو نخجیر پای بند
دام قضا وسیع و تو بی بال و پر همی
ور ز آنکه بر شوی به فلک همچو آفتاب
صیدت کند کمند قضا و قدر همی
رهی معیری
نوشته شده توسط: آرش آریایی
دیگران از صدمه اعدا همی نالند و من
از جفای دوستان گریم چو ابر بهمنی
سست عهد و سرد مهرند این رفیقان همچو گل
ضایف آن عمری که با این سست عهدان سر کنی
دوستان را می نپاید الفت و یاری ولی
دشمنان را همچنان بر جاست کید و ریمنی
کاش بودند به گیتی استوار دیرپای
دوستان در دوستی چون دشمنان در دشمنی
رهی معیری
نوشته شده توسط: آرش آریایی