سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی ، عشق و دیگر هیچ

نابینا و ستمگر پنج شنبه 86/9/15 ساعت 9:19 صبح

فقیر کوی با گیتی آفرین می گفت
 که ای ز وصف تو الکن زبان تسحینم
به نعمتی که مرا داده ای هزاران شکر
 که من نه در خور لطف و عطای چندینم
 خسی گرفت گریبان کور و با وی گفت
 که تا جواب نگویی ز پای ننشینم
 من ار سپاس جهان آفرین کنم نه شگفت
که تیز بین و قوی پنجه تر ز شاهینم
 ولی تو کوری و نا تندرست و حاجتمند
نه چون منی که خداوند جاه و تمکینم
چه نعمتی است ترا تا به شکر آن کوشی ؟
به حیرت اندر از کار چو تو مسکینم
بگفت کور کزین به چه نعمتی خواهی ؟
که روی چون تو فرومایه ای نمی بینم

                                             رهی معیری


نوشته شده توسط: آرش آریایی

در راه پنج شنبه 86/9/15 ساعت 9:12 صبح

آنچه من می بینم
ماندن دریاست ،
رستن وازنورستن باغ است ،
کشتن شب به سوی روز است ،
گذرا بودن موج وگل و شبنم نیست .
گرچه ما می گذریم ،
راه می ماند .
غم نیست .

             اسماعیل خویی


نوشته شده توسط: آرش آریایی

ای عشق ، دیر آمدی پنج شنبه 86/9/15 ساعت 9:8 صبح

هنگام ناشناس دلی
 دارم بگو ، بگو چه کنم ؟
 پرهیز عاشقی نکند
پروای آبرو چه کنم ؟
 این ساز پر شکایت من
 یک لحظه بی زبان نشود
 ای خفتگان ، درین دل شب ، با ناله های او چه کنم ؟
 گوید که وقت دیدن او دست تو باد و دامن او
 گویم که می کشد ز کفم
 با آن ستیزه جو چه کنم ؟
 گرید چنین خموش ممان
 از عمق جان برآر فغان
گویم که گوش کرده گران
 بیهوده های و هو چه کنم ؟
 جوشیده و گذشته ز سر
 صهبای این سبو ، چه کنم ؟
 معشوق کور باطن من
پروای رنجشم نکند
من نرم تر ز برگ گلم
با این درشت خو چه کنم ؟
ای عشق ، دیر آمده ای
از فقر خویشتن خجلم
 در خانه نیست ما حضری
بیهوده جست و جو چه کنم ؟

                               سیمین بهبهانی


نوشته شده توسط: آرش آریایی

لعنت پنج شنبه 86/9/15 ساعت 9:6 صبح

خواب و خیالی پوچ و خالی
این زندگانی بود و بگذشت
 دوران به ترتیب و توالی
سالی به سال افزود و بگذشت
هر اتفاقی چشمه یی بود
 از هر کناری چشم بگشود
 راهی شد و صد جوی و جر شد
صد جوی و جر ، شد رود و بگذشت
در انتظار عشق بودم
اوهام رنگینم شتابان
گردونه شد بر گل گذر کرد
 دامان من آلود و بگذشت
عمری سرودم یا نوشتم
 این ظلم و این ظلمت نفرسود
 بر هر ورق راندم قلم را
 گامی عبث فرسود و بگذشت
اندیشه ام افروخت شمعی
در معبر بادی غضبنک
 وان شعله ی رقصان چالک
 زد حلقه یی در دود و بگذشت
 کردم به راهش گلفشانی
وان شهسوار آرمانی
چین بر جبین ، خشمی ، عتابی
بر بندگان فرمود و بگذشت
با عمر خود گفتم که دیری
 جان کنده ای ، کنون چه داری
پیش نگاهم مشت خالی
چون لعنتی بگشوده و بگذشت

                                 سیمین بهبهانی


نوشته شده توسط: آرش آریایی

آغوش رنجها پنج شنبه 86/9/15 ساعت 9:3 صبح

وه !‌ که یک اهل دل نمی یابم
 که به او شرح حال خود گویم
محرمی کو که ،‌ یک نفس ، با او
قصه ی پر ملال خود گویم ؟
هر چه سوی گذشته می نگرم
جز غم و رنج حاصلم نبود
چون به اینده چشم می دوزم
جز سیاهی مقابلم نبود
غمگساران محبتی !‌ که دگر
غم ز تن طاقت و توانم برد
 طاقت و تاب و صبر و آرامش
 همگی هیچ نیمه جانم برد
 گاه گویم که : سر به کوه نهم
سیل آسا خروش بردارم
رشده ی عمر و زندگی ببرم
بار محنت ز دوش بردارم
 کودکانم میان خاطره ها
 پیش ایند و در برم گیرند
 دست القت به گردنم بندند
 بوسه ی مهر از سرم گیرند
 پسرانم شکسته دل ،‌پرسند
کیست آخر ، پس از تو ، مادر ما ؟
که ز پستان مهر ، شیر نهد
 بر لب شیرخوار خواهر ما ؟
 کودکان عزیز و دلبندم
 زندگانی مراست بار گران
 لیک با منتش به دوش کشم
 که نیفتد به شانه ی دگران

                            سیمین بهبهانی


نوشته شده توسط: آرش آریایی

شب بیمار یکشنبه 86/9/11 ساعت 10:50 صبح

 شب بیماری ام تا صبح پایید
سحرگاهم ربود از دست ، خوابی
 همه شب سر به سر بیدار بودم
 به امیدی که خیزد آفتابی
چراغم خفت ، شمع بسترم خفت
نتابیدم به بالین پرتو ماه
تو گویی ماه - مرغ آسمان - مرد
چو لب بستند مرغان شبانگاه
شمردم نرم نرمک لحظه ها را
 نه آغازی در آن دیدم نه انجام
فرورفتم سپس نومید و خاموش
 در آن تاریکی نیلوفری فام
شمردم اختران آسمان را
که شاید برهم افتد دیده ی من
 ولی دردا که یاد دیده ی او
 نرفت از خاطر شوریده ی من
ز بستر جستم و افروختم شمع
کز آن بیگانه جویم آشنایی
ولی شمع خیالم زودتر تافت
دلم تاریک شد زان روشنایی
به رقص سایه روشن دوختم چشم
که از غم وارهانم خویشتن را
ولی شمع از نسیم نیمه شب مرد
نهاد از دست کار سوختن را
 چو پر شد جام چشمم از می خواب
 صدای ساعت بیدار برخاست
به زنگش گوش دادم لحظه ای چند
 شمردم ضربه ها را تا فروکاست
 نمی دانم ، خدایا !‌ صبح چون شد
ولی دانم که مرغ صبح نالید
تنم زین سخت جانی در عجب ماند
 به خود بالید و بر من نیز بالید
 همه شب سر به سر بیدار بودم
سحرگاهم ربود از دست ، خوابی
شب بیماری ام تا صبح پایید
به امیدی که خیزد آفتابی


نوشته شده توسط: آرش آریایی

گمراه یکشنبه 86/9/11 ساعت 10:39 صبح

چون آخرین ستاره ی گمراه آسمان
غلتیده ام به دامن بخت سیاه خویش
از دیدگان کور شب افتاده ام چو اشک
 گم کرده ام درین شب تاریک ، راه خویش
گاهی چو قطره ای که ز ابری فروچکد
لغزیده ام ز دیده ی بی آرزوی بخت
گویی سرشک ماهم و می افتمش ز چشم
چون مرغکان گمشده نالند بر درخت
تا آخرین پرنده ی شب دم فرو کشد
بر می کشم به خواهش دل ، ناله های خویش
 من کیستم ؟ پرنده ی شب های بی امید
 سر داده در سکوت درختان ، صدای خویش
گاهی صدای ریزش دل های عاشقم
وقتی که با خیال کسی گفتگو کنند
 وقتی که خنده های خوش از گوشه های لب
تک بوسه ها ی گمشده را آرزو کنند
گاهی چو ناله ای که ز دردی خبر دهد
 پا می نهم به خلوت شب های آشنا
گویی لهیب گریه ی باران مغربم
کاتش زنم به خرمن آفاق بی فنا
گاهی سرشک حسرت اویم که بی دریغ
 می ریزم از دو گوشه ی چشم سیاه او
 چون اشک شمع سوخته ، می افتمش به پای
آزرده از ملامت تلخ نگاه او
چون آخرین ستاره ی گمراه آسمان
 غلتیده ام به دامن بخت سیاه خویش
 از دیدگان کور شب افتاده ام چو اشک
گم کرده ام درین شب تاریک ، راه خویش


نوشته شده توسط: آرش آریایی

هوس ها یکشنبه 86/9/11 ساعت 10:35 صبح

چو باز اید شبانگاهان آبی
 من و این بام سبز آسمان ها
 من و این کوهساران مه آلود
 من و این ابرها ، این سایبان ها
 دوم در بیشه زاران چون مه سبز
وزم در کوهساران چون دم باد
 بلغزم در نشیب دره ی ژرف
به بوی صبح چون خورشید مرداد
به رقص آرم چو موجی خرمن زرد
چو بادی خوشه ها گیرم در آغوش
روم پای تهی در کشتزاران
بنوشم عطر جنگل های خاموش
سرایم با غریو آبشاران
 شبانگاهان ، سرودی آسمانی
نهم دل بر طنین نغمه ی خویش
 چو لغزد در سکوت جاودانی
شوم مهتاب و پر گیرم شبانگاه
بر آن دریای ژرف آسمان رنگ
بر آن امواج خشم آلود ساحل
 که سر کوبند چون دیوانه بر سنگ
شوم عطری گریزان و سبک روح
در آمیزم به باد شامگاهی
بپیچم در مشام اختر و ماه
بگنجم در جهان مرغ و ماهی
 شوم در جام ظلمت ، باده ی صبح
بتابم گونه ی شب زنده داران
 چو برگ مرده ای ، افتان و خیزان
به رقص ایم کنار جویباران
جهان ماندست و این زیبا هوسها
که هر دم می کشانندم به دنبال
 چنانم در دل انگیزند غوغا
که با مهتاب ها گیرم پر و بال
ازین پس ، این من و این شادی عمر
من و این دشت ها ، این بوستان ها
 چو بازاید شبانگاهان‌ آبی
 من و این بام سبز آسمان ها


نوشته شده توسط: آرش آریایی

مناجات یکشنبه 86/9/11 ساعت 10:19 صبح

پروردگارا ....
چند شبی است گریه دارم
خجالت دارم از خویشتن
غرورم خنده دارد از من
از گریه داشتنم خنده دارد
دلم تنگ است
از یار بدور است ....
بی پروا بگویم
تنم سرد آغوش گرمش است
پروردگارا ....
دلم تنگ است
سخت سراغت را می گیرد
پر اندوه شده است و شکننده
گریه می کند ....
چون کودکی چند ساله
بهانه ی تو را می گیرد
پروردگارا ....
می خوانمت با تمامی احساسم
تو را قسم به ماه خودت
صدایم را پاسخ گو
دلم سخت گرفته است و نیازش تویی


نوشته شده توسط: آرش آریایی

اینـچنین بود که .... یکشنبه 86/9/11 ساعت 10:4 صبح

اینچنین بود که بر جا ماندیم 

و یــکی روز دگــر 

و به هر پنــجره ای 

پـردهء سـخت ســکوت 

حکم تنهائی ما را میداد 

و توانــا ی گــذر.... نــور نــداشت

از پس پرده و خلوتگه دل !!!

اینــچنین بود که بر جا ماندیم

قلــمی مـانده بدســت

دفــتری پـر ز کــلام

خانه ای غرق ســکوت

منو یک دل تنهـا !

و هـمه شـوق سـخن

مانده در دفتر خـاموش بــجا !!!

و کسی را خبر از دفــتر ما نـیز نـبود!!!

و نه کس مـــیدانست

 چـقدر تنـهائیـم!!!

اینـچنین بود که بر جـا   مـاندیم

اینـچنین بود که لب هـیچ نگـفت

با کــسی... گر که سـوالی مـیکرد !!!

اینـچنین بود که از جـمع گـریـخت

اینـچنین بود که در کـوچه ء شـهر

یا به زیر سقفـــی

هر چه مــیگفت به لـبخند دریـغ

خالی از گـفتن او بود ز خویش !!!

 


نوشته شده توسط: آرش آریایی

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
121756


:: بازدیدهای امروز ::
2


:: بازدیدهای دیروز ::
14



:: درباره من ::

زندگی ، عشق و دیگر هیچ

آرش آریایی
زندگی عشق

:: لینک به وبلاگ ::

زندگی ، عشق و دیگر هیچ


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

عشق[17] . محبت[12] . وفا[10] . شعر عاشقانه[10] . مهربونی[9] . کلام عاشقانه[6] . شور ترانه[6] . بوسه[5] . همزبونی[5] . شعر تازه[5] . قلب سرد[5] . قلب من[5] . خنده و شادی[4] . صداقت[4] . عادت[4] . دلشکسته[3] . امید[3] . سکوت[3] . شب[2] . مهربون[2] . نور مهتاب[2] . بی نیازی[2] . خیال[2] . زمستون . سکوت . خاطره . بچه گانه . برف . عطر بارون . عطر گل . عکس . عکس چشم . قطره ی بارون . یکدلی . مستی . گلهای بهاری .


:: آرشیو ::

به یاد او
زندگی
بدانیم
به امید او
پیوست
بد عهدی
عاشقی
تو
وفا
محبت
سرنوشت
درد دل
پریشانی
پشیمانی
دلتنگی
سکوت
انتظار
حسرت
امید
من و تو
مرداد/86
وداع
شهریور/86
مهر/86
آبان/86
آذر/86
دی/86
اردیبهشت/87
تیر/87
مرداد/87
شهریور/87
آبان/87
بهمن/87
دی/87
اسفند/87
تیر 88



::( دوستان من لینک) ::

کامپیوتر، الکترونیک، روباتیک
رابطه، دوستی و عشق

:: لوگوی دوستان من ::




:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::


:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو