قطره قطره های بارون میریزه بر سرو رومون
دل آسمون گرفته واسه غربت چشامون
دست تو سرده تو دستم دیگه از زندگی خستم
اگه عاشقی همینه دل از اول نمی بستم
دیگه رد پایی از عشق توی چشمات نمی بینم
اما من مثل قدیما هنوزم عاشقترینم
دیگه حرفای قشنگم بدل تو نمی شینه
اشکامو می بینی اما دل سنگت نمی بینه
رسیده غروب این عشق همه چی رنگ خزونه
روزای بهاری ما کاش بیاد تو بمونه
نوشته شده توسط: آرش آریایی
کویر
چهارشنبه 86/4/6 ساعت 1:10 عصر
دستم را دراز می کنم و
تکه ای از ابر بی باران امید را
بزیر می آورم و
در آسمان خیال رها می کنم
تا شاید دوباره بر کویر خشکیده احساس ببارد
و گلهای عشق دوباره شکوفا شوند
هرروز با این رویا دلخوشم اما...!!!
اما می ترسم تند باد سرنوشت
ابرهای رویای مرا با خود ببرد
و کویر احساسم همیشه کویر بماند.
نوشته شده توسط: آرش آریایی
نگاهم کن نگاهم کن
ببین این منم
که مثل سایه ای بی جان بدنبال تو می آیم
نگاهم کن نگاهم کن
بجز چشمان زیبایت نگاه مهربانی من نمی خواهم
نگاهم کن نگاهم کن
مرا چون زورقی خسته در این گرداب تنهایی
کسی جز تو نمی خواند
مرا کس این چنین رنجور و دل خسته نمی خواهد
برای شادی روح شکسته
همان روحی که با عشقت گسسته
به آن عهدی که با قلب تو بسته....
ولی قلبت ....ولی قلبت
نه قلبت نه... آن دل سنگت
رهایم کن نمی خواهم نه قلبت را نه چشمانت
نوشته شده توسط: آرش آریایی
اینکه من زین وطن خویشی بسی دور شدم
زان دلیل است که در عشق تو محسور شدم
ایتی در دل من ، یار شب تارم باش
من در این غربت غم قاصد مسرور شدم
رکب مرکب عشقم ، غم دورانم نیست
عاشق آن نگه لعبت مخمور شدم
ساحل عیش و طرب همره دریای منست
من که سرگشته این محنت پرشور شدم
ساقیا ! دوره هجرت به سر آمد که کنون
راغب مژده وصل رخ پرنور شدم
بین مقصود و دلم نیست دگر راهی چون
من در این معجزه میکده منظور شدم
نوشته شده توسط: آرش آریایی
ای عشق کذایی ! آه ای خار ره عرفان
ای آمده از شهوت ، ای اهرمن انسان
ای درد همه چشمان ای آمده از غفلت
ای ساحره جانها ، ای قاصدک طوفان
قصدت ستم و غارت زین سینه انسانها
باشی توشه قلب هر آدم بی ایمان
هستی دگر یاران با دیو دو چشمت رفت
بر ما نشدی غالب ای همنفس دیوان!
نوشته شده توسط: آرش آریایی
در روشنی آمدن روزگار وصل
من حرمت گل را به جهان هدیه کرده ام
در لحظه های زندگیم زین طلسم عشق
من خاطره آن مه خود زنده کرده ام
شبها که بی نصیب گل و غافلم ز خود
در آرزوی آمدنش گریه کرده ام
مست از می وجود گل و عاشق از امید
جان را فدای حس چنان غمزه کرده ام
پایان شام هجر شد آخر نصیب من
خود را نثار لطف همان لحظه کرده ام
نوشته شده توسط: آرش آریایی
غرشی دگر نمود
موج خسته از سفر
در طلسم عاشقی
بهر ساحل سکوت
خاطرات بردگی
رمز تلخ عزلتش
عاقبت رها شده
جز ترانه های عشق
قصد غربتش نبود
کرد با نهیب خود
خک تشنه را خطاب
ای که نغمه ام تو را
شد تلاطم امید
قطره های من تو را
شاهدان زندگی
از تو خواهشی به جز
همدلی نباشدم
ای که بهر اوج من
سهم بی صدا شدی
از دلش رها نمود
رنج خواهش سکوت
ساحل نجیب یار
داد پاسخش چنین
ای غرور قامتم
ناظر اسارتم
استواری تنم
سینه ات سپهر من
افتخار مام بحر
قهرمان آبها
سالهاست کاین سکوت
کرده لانه در دلم
جور داغ آفتاب
آشنای زخم من
آسمان دگر مرا
نیست یار غمگسار
قصه ی ستارها
نیست بر لبم نثار
شد اسارت زمین
داستان تلخ من
نوشته شده توسط: آرش آریایی
در سرای عاطفه
می کند مرا صدا
یک جوان فراتر از
قصه های آشنا
گویدم تو ای سحر
از اسارتم نویس
زخم درد این دلم
زهر تلخ باطنم
گشته ام در این دیار
همنوای درد هجر
آشنای آفتاب
عاشقی ، نصیب من
خسته از غبار زرد
گشته ام نثار شب
در اسارتی که شد
این حصار قامتم
قصه ام شبانه در
این کتاب خود نگار
از جفای این خزان
تا غبار حسرتم
ماند از تو یادگار
نوشته شده توسط: آرش آریایی
عاشقی
یکشنبه 86/3/6 ساعت 4:18 عصر
نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن
نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن
ای نگاه تو پناهم ! تو ندانی چه گناهی ست
خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن
تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی
خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن
دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان
لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن
امشب اشک من ازرد و خدا را که چه ظلمی ست
ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن
سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست
آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن
نوشته شده توسط: آرش آریایی
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی
تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی
ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی
تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی
به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی
به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سغر همه پایان آن خوشا که تویی
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی
نهادم اینه ای پیش روی اینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی
نوشته شده توسط: آرش آریایی