وفا
دوشنبه 86/4/25 ساعت 3:34 عصر
همیشه می خواستم بی علامت سوال برایت بنویسم
اما اضطراب تپش های ترانه که مهلت نمی دهد
دیگر برو !
دل نگران هم نباش
شاخه ی شعر هیچ شاعری
در شن باد بغض و شب بیداری ریشه نخشکانده است
من هم پیش از پریدن پروانه ها نخواهم مرد
قول می دهم فردا
کنارهمین دفتر خیس منتظرت باشم
در هر ساعت از سکوت ترانه که بیایی
مرا خواهی دید
قول می دهم
نوشته شده توسط: آرش آریایی
شنیدم بی خبر افتادی از حال و هوای من
و جاری نیست دیگر بر لبانت شعرهای من
شنیدم دختران شهر من از عشق می ترسند
چه آمد بر سر این قوم ناپرهیز وای من
تو را دست جهالت روزگاری زنده در گل کرد
که تا پنهان شود پایان تو از ابتدای من
چه می دانست روزی زیر خکی می شوی و باز
عتیقه وار می افتی به دست ماجرای من
توان زخم در گل نیست من بر هم نهادم چشم
هنوزت هست فرصت دور شو از کربلای من
هلال عید قربان است و من تیغ قلم بر کف
خدا هم سالم امشب برنخیزد از منای من
من آن پیر غزل گوی سپید اندیش نوجویم
که بیرنگ است چون ایینه در منظر حنای من
اگر پشتم نمی شد خم گمان هرگز نمی بردم
که روزی از خجالت سر فرود آرد عصای من
زمین والعصر تا بالصبر روز خوش نخواهد دید
فقط یک روز بگذارد اگر خود را به جای من
بیا با من غزلهایی که گم کردیم پیدا کن
دوباره در میان مردم شعر آشنای من
فقط شبهای شعر چشم هایت مانده بود و من
غزل سازان قلم کردند از آنجا نیز پای من
برای من فقط یک چیز می ماند نگاه تو
برای تو فقط یک چیز می ماند صدای من
نوشته شده توسط: آرش آریایی
نگاهت را مگیر از من ببین من آشنا هستم
به چشمان شما سوگند من هم از شما هستم
نکردی گرچه یادم هیچ تا بودی و تا بودم
فراموشت نخواهم کرد تاهستی و تا هستم
به گلزاری که گل ازگل دریغ بوسه می دارد
خجالت می کشم بنویس اهل این حوا ... هستم
خجالت می کشم بنویسم از لولک می ایم
خجالت می کشم بنویسم از جنس خدا هستم
شکسته نایم اوخ سینه ام از درد می سوزد
که چون نی قصه گوی ناله های بی صدا هستم
فقط یک جمله خواهم گفت زیرا دوستت دارد
اگر روزی بپرس یک نفر از من چراهستم ؟
بدون بالم اما آسمانی دردلمجاری است
قفس گیرم ولی در فکر آن بی منتها هستم
به فکر فتح قتح قله ی دلها گمان کردی
که چون بی دستو پایم لاجرم بی دست و پا هستم ؟
گمان کردی عصایم نیست همگام سفرهایت
گمان کردی که چون جا ماندم از وامانده ها هستم ؟
عصایم از تسلی تکیه زد زیر بغل هایم
که کاهست ازداغی که بر آن مبتلا هستم
فقط بگذار فردا - آفتاب آنگاهخواهی دید
که چون سایه پی ات افتان و خیزان تا کجا هستم
نوشته شده توسط: آرش آریایی
سر راهی
چهارشنبه 86/4/6 ساعت 1:0 عصر
ماه دی بود و هوا خشک و زمستونی و سرد
واسه ی اومدنم هیشکی تو دل شادی نکرد
هیچکسی شوقی برای دیدن چشام نداشت
هیچکسی بوسه ای از عشق روی گونه هام نکاشت
فقط آسمون واسه غربت من بارونی شد
دستای کوچه برام دایه مهربونی شد
دست سرد اما نوازشگر و مهربون باد
صورت کوچیکمو بوسه ی مادرونه داد
نوشته شده توسط: آرش آریایی
جلوه مهر زمین
گشته وطن
همچو دریای خزر
آبی مهر عمیق
سفر سبز مراد
با غم فاصله ها
می کند با دل من
صحبت از این بی خبری
نفس باور عشق
همدم این دل شیدای امید
با غم فاصله ها
کم کم از عمق دلم
زمزمه ای می اید
نغمه خوان خبر
مستی فردای دگر
مژده ی دور شدن
از تب این بی رنگی
با غم فاصله ها
نوشته شده توسط: آرش آریایی
چیزی بگو بگذار تا همصحبتت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشم
ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم
تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در کنار قامتت باشم
از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر
تا رخنه ای در قلعه بند فطرتت باشم
سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت
با شعله واری در خمود خلوتت باشم
زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم
صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار همچون اینه در خدمتت باشم
در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم
نوشته شده توسط: آرش آریایی
ای دوست عشق را مشکن حیف از اوست ، دوست
این شیشه را به سنگ مزن عمر من در اوست
بار نخست نیست که با بار شیشه عشق
از سنگلاخ می گذرد ، پس چه های و هوست ؟
تاری ز طره دادی امانت مرا شبی
یعنی طناب دار تو زین رشته های موست
یک گام دور گشتی و نزدیک تر شدی
عشق است و هیچ سوی غریبش هزار سوست
سرگشته چون من و تو در آیا و کاشکی
صد پی خجسته گمشده ی این هزار توست
ماهی شدن به هیچ نیرزد نهنگ باش
بگریز از این حقارت آرامشی که جوست
با گردباد باش که تا آسمان روی
بالا پسند نیست نسیمی که هر زه پوست
مرداب و صلح کاذب او ،غیر مرگ نیست
خیزاب زندگی است همه گرچه تندخوست
با دیرو دوری از سفرش دل نمی کند
مرغی که آستانه ی سیمرغش آرزوست
تا همدم کسی نشود دم نمی زند
نی ، کش هزار زمزمه پرداز در گلوست
نوشته شده توسط: آرش آریایی
من با تو ام ای رفیق ! با تو
همراه تو پیش می نهم گام
در شادی تو شریک هستم
بر جام می تو می زنم جام
من با تو ام ای رفیق ! با تو
دیری ست که با تو عهد بستم
همگام تو ام ، بکش به راهم
همپای تو ام ، بگیر دستم
پیوند گذشته های پر رنج
اینسان به توام نموده نزدیک
هم بند تو بوده ام زمانی
در یک قفس سیاه و تاریک
رنجی که تو برده ای ز غولان
بر چهر من است نقش بسته
زخمی که تو خورده ای ز دیوان
بنگر که به قلب من نشسته
تو یک نفری ... نه ! بیشماری
هر سو که نظر کنم ، تو هستی
یک جمع به هم گرفته پیوند
یک جبهه ی سخت بی شکستی
زردی ؟ نه ! سفید ؟ نه ! سیه ، نه
بالاتری از نژاد و از رنگ
تو هر کسی و ز هر کجایی
من با تو ، تو با منی هماهنگ
نوشته شده توسط: آرش آریایی
به سوی ما گذار مردم دنیا نمی افتد
کسی غیر از غم دیرین به یاد نمی افتد
ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم
نگاه من به چشم آن سهی بالا نمی افتد
به پای گلبنی جان داده ام اما نمی دانم
که می افتد به خاکم سایه گل یا نمی افتد
رود هر ذره خاکم به دنبال پریرویی
غبار من به صحرای طلب از پا نمی افتد
نصیب ساغر می شد لب جانانه بوسیدن
رهی دامان این دولت به دست ما نمی افتد
نوشته شده توسط: آرش آریایی
نا آشنا
دوشنبه 86/2/17 ساعت 12:56 عصر
ما را دلی بود که ز دنیای دیگر است
ماییم جای دیگر و او جای دیگر است
چشم جهانیان به تماشای رنگ و پوست
جز چشم دل که محو تماشای دیگر است
ین نه صدف ز گوهر آزادگی تهی است
و آن گوهر یگانه بدریای دیگر است
در ساغر طرب می اندیشه سوز نیست
تسکین ما ز جرعه مینای دیگر است
امروز میخوری غم فردا و همچنان
فردا به خاطرت غم فردای دیگر است
گر خلق را بود سر و سودای مال و جاه
آزاده مرد را سر و سودای دیگر است
دیشب دلم به جلوه مستانه ای ربود
امشب پی ربودن دلهای دیگر است
غمخانه ایست وادی کون و مکان رهی
آسودگی اگر طلبی جای دیگر است
نوشته شده توسط: آرش آریایی