سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی ، عشق و دیگر هیچ

برق نگاه یکشنبه 86/2/9 ساعت 3:11 عصر

روزی که مرا بر گل رویت نظــــــر افتاد
احساس نمودم که دلم در خطر افتاد

تا چشم من افتاد به گلبرگ جمالت
زیبایی گلهای بهار از نــــظر افـــــتاد

می خواستم از چشم تو محفوظ بمانم
کز برق نگاه تو به جانــــم شــــرر افتاد

گفتم نشـــــود راز دلـــــم فـاش ولیکن
دل خون شد و از پرده چشمم بدر افتاد

هر کس که شراب از خم چشمان تو نوشید
مخمور نگــاه تــــو شــــد و بی خــــبر افتاد

گـــنجینه اســـــرار ازل بود دل مـــن
امروز اگر پیش تو بی سیم و زر افتاد

خسرو به هوای لب شیرین تو بر خاست
برخاست ولی مثل مگس در شـکر افتاد


نوشته شده توسط: آرش آریایی

بغض یکشنبه 86/2/9 ساعت 2:0 عصر
 

بغضی عظیم درون گلویم نهان شدست

پنهان ز دیدگان مردم و بسیار منزویست

نامردتر ز بازی دهر است و نارفیق

گویی که روزگار یک پیلهء سیاه

بر قامت غمین بغضم تنیده است

تا قدرت پلید خویش به قلبم نشان دهد

مزدور روزگار چه بی رحم و حیله گر

چنگال غم نشان خویش به قلبم فرو کند

شاید که روزگار خواست مرا یاد آورد

آن قصه قدیمی پر رمز و راز را

ای روزگار چقدر پر ز کینه ای

بعد از گذشت این همه سال از وقوع آن

این کینه در وجود تو موج می زند

 

فرتوت و خسته از این ظلم کهنه از ازل

انسان همیشه بندی این چنگال کینه بود

همواره در فراز و نشیب دقیقه ها

در فکر چاره ای برای خلاصی از این چنگ سرد بود

راهی نداشت

سلاحی نداشت

بیچاره آدمی!!

همواره ناگزیر بود تحمل برای او

زیرا که بعد قصهء سیب و فریب او

باری ز جنس غم به دوش و بختکی ز جنس بغض

در گلوش بود

این آسمان تشنه به خون زمین نگر

وین داس ماه نو نگر و قطره قطرهء خون زمینیان

کز صبحدم ز صورت گل ها روان شود

این ها همه بغض گلوگیر من شده

بغضی عظیم درون گلویم.........


نوشته شده توسط: آرش آریایی

غم عشق یکشنبه 86/2/9 ساعت 1:46 عصر

از سر کوی تو گیرم که روم جای دگر

کو دلی را که سپارم به دلآرای دگر

عاقبت از سر کوی تو برون باید رفت

گیرم امروز دگر ماندم و فردای دگر

مگر آزاد کنی، ورنه چو من بنده ی پیر

گر فروشی، نستاند ز تو مولای دگر

عاشقان را طرب از باده ی انگوری نیست

هست مستان ترا نشئه زصهبای دگر

بهر مجنون تو این کوه و بیابان تنگ ست

بهر ما کوه دگر باید و صحرای دگر

ما گدائی در دوست به شاهی ندهیم

زان که این جای دگر دارد و، آن جای دگر

گر به بتخانه ی چین نقش رخت بنگارند

هرکه بیند، نکند میل تماشای دگر

راه پنهانی میخانه نداند همه کس

جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر

دل "فرهنگ" ز غم های جهان خون شده بود

غم عشق آمد و افزود به غم های دگر

ابوالقاسم فرهنگ شیرازی


نوشته شده توسط: آرش آریایی

رفتن یکشنبه 86/2/9 ساعت 1:16 عصر

خوشا چو باغچه از بوی یاس سر رفتن

خوشا ترانه شدن بی صدا سفررفتن

سری تکان بده بالی دمی لبی حرفی

چرا که شرط ادب نیست بی خبر رفتن

چقدر خاطره ماندن به سینه ی دیوار

خوشا چو تیغ به مهمانی خطررفتن

زمین هر آینه تیر و هوا هر آینه تار

خوشا به پای دویدن خوشا به سررفتن

دراین بسیط درن دشت چون سپیداران

خوشا در اوج به پابوسی تبر رفتن

چه انتظار بعیدی است بیشتر ماندن

چه آرزوی بزرگی است زودتررفتن

به جرم هم قدمی با صف کبوترها

خوشا به خاک نشستن کلاغ پر رفتن

برو برو دل ناپخته ام که کار تو نیست

به بزم می سر شب آمدن ....سحررفتن

نه کار طبع من است این که کار چشم شماست

پی شکار مضامین تازه تر رفتن ...


نوشته شده توسط: آرش آریایی

عاشق شد یکشنبه 86/2/9 ساعت 1:6 عصر

دلم میان همین گیر و دار عاشق شد

درست اول فصل بهار عاشق شد

(زنی که صاعقه وار) آمد و به بادم داد

به یک اشاره دلش بی قرار عاشق شد

به شوق لحظه دیدار اشک می ریزم

دوباره ساعت شماطه دار عاشق شد

ببین هماره دو چشمش ز اشک لبریز است

سه تار و تار و ترانه و یار عاشق شد

بس است این همه بیهودگی دلم خوش نیست

دوباره شاعر این روزگار عاشق شد


نوشته شده توسط: آرش آریایی

بخار ِروی شیشه دست بردار یکشنبه 86/2/9 ساعت 12:54 عصر

بخار ِروی شیشه دست بردار

نگهدار اشک هایت را نگهدار

 

نمی دانی که از سنگ است شیشه؟!

غرورت را نگهداری کن این بار

 

اصولا شیشه تقصیری ندارد

که سنگی شد در این آغوش  دیوار

 

نمی ماند نشانی از حضورت

نمی مانی تو هم چون دود سیگار

 

دعا کن باز هم باران ببارد

که بنشینی کنارش خواب و بیدار

نوشته شده توسط: آرش آریایی

نبود؟ یکشنبه 86/2/9 ساعت 12:40 عصر

دل ِبیچاره ی من پیش شما بود ، نبود؟

مرده ای در کفن خاطره ها بود، نبود؟

 

هر طرف یک بغل از روی تو را دید و ندید

چشم بی طاقت ِ من خواب نما بود، نبود؟

 

ماهی از تنگ ِسکوتی که به لب بود پرید

گوش ِ دریای شما  ناشنوا بود ، نبود؟

 

مثل یک سنگ شکستید دلم را ، که فقط

شیشه ای در دل ِدیوار شما بود ، نبود؟

 

جان و ایمان و دل باکره را باخته ام

حیف ، جانباز شما بی سرو پا بود ، نبود؟


نوشته شده توسط: آرش آریایی

کسی کبریت می خواهد؟ یکشنبه 86/2/9 ساعت 12:37 عصر

به دنبال شما هستم ، کسی

                              کبریت

                                     می خواهد؟

نقابی دارم از شبنم ، کسی کبریت می خواهد؟

 

تمام شهـــــر را گشتم ، به دنبالت ... به دنبالت

در آخر گم شدم من هم ، کسی کبریت می خواهد؟

 

دلم می سوزد از سرما ، در این یلدای طولانی

شبی سوزان و دلسردم ، کسی کبریت می خواهد؟

 

نمی دانم کجا هستی ، نمی دانم کجا هستم

نمی دانم نمی دانم ، کسی کبریت می خواهد؟

 

درون حجم تنهائی ، خودم را خوب می گردم

فقط یک چهره ی مبهم ، کسی کبریت می خواهد؟

 

ندارم هیچ امیدی ، به نوری ... لحظه ای دیدن

کمی از آرزوهایم ، کسی کبریت می خواهد؟

r

شبم روشن نخواهد شد ، غزل کبریت های من

تمامش خیس شد نم نم 

                         کسی

                              کبریت

                                    می خواهد؟


نوشته شده توسط: آرش آریایی

سعدی یکشنبه 86/2/9 ساعت 12:26 عصر
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

نوشته شده توسط: آرش آریایی

زندگی یعنی نگاه آفتاب یکشنبه 86/2/9 ساعت 11:26 صبح

زندگی یعنی دو رکعت عشق ناب
زندگی یعنی نگاه آفتاب
زندگی خورشید پر خون است و بس
سایه لک بید مجنون است و بس
زندگی فریاد سرخ بادهاست
انعکاس تیشه فرهادهاست

 


نوشته شده توسط: آرش آریایی

<   <<   36   37   38   39   40   >>   >

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
121712


:: بازدیدهای امروز ::
237


:: بازدیدهای دیروز ::
160



:: درباره من ::

زندگی ، عشق و دیگر هیچ

آرش آریایی
زندگی عشق

:: لینک به وبلاگ ::

زندگی ، عشق و دیگر هیچ


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

عشق[17] . محبت[12] . وفا[10] . شعر عاشقانه[10] . مهربونی[9] . کلام عاشقانه[6] . شور ترانه[6] . بوسه[5] . همزبونی[5] . شعر تازه[5] . قلب سرد[5] . قلب من[5] . خنده و شادی[4] . صداقت[4] . عادت[4] . دلشکسته[3] . امید[3] . سکوت[3] . شب[2] . مهربون[2] . نور مهتاب[2] . بی نیازی[2] . خیال[2] . زمستون . سکوت . خاطره . بچه گانه . برف . عطر بارون . عطر گل . عکس . عکس چشم . قطره ی بارون . یکدلی . مستی . گلهای بهاری .


:: آرشیو ::

به یاد او
زندگی
بدانیم
به امید او
پیوست
بد عهدی
عاشقی
تو
وفا
محبت
سرنوشت
درد دل
پریشانی
پشیمانی
دلتنگی
سکوت
انتظار
حسرت
امید
من و تو
مرداد/86
وداع
شهریور/86
مهر/86
آبان/86
آذر/86
دی/86
اردیبهشت/87
تیر/87
مرداد/87
شهریور/87
آبان/87
بهمن/87
دی/87
اسفند/87
تیر 88



::( دوستان من لینک) ::

کامپیوتر، الکترونیک، روباتیک
رابطه، دوستی و عشق

:: لوگوی دوستان من ::




:: خبرنامه ::

 

:: موسیقی وبلاگ::


:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو